قصه های هزارویک شب

ساخت وبلاگ

قصه های هزارویک شب...
ما را در سایت قصه های هزارویک شب دنبال می کنید

برچسب : عكس,رهبر,محرم, نویسنده : aasmanbienteha10411 بازدید : 14 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 0:25

قصه های هزارویک شب...
ما را در سایت قصه های هزارویک شب دنبال می کنید

برچسب : عكس,رهبر, نویسنده : aasmanbienteha10411 بازدید : 5 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 0:25

عکس نوشته به مناسبت شهادت آتش نشانان حادثه ساختمان پلاسکو

قصه های هزارویک شب...
ما را در سایت قصه های هزارویک شب دنبال می کنید

برچسب : پلاسكو, نویسنده : aasmanbienteha10411 بازدید : 13 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 0:25

تسلیت محرم

قصه های هزارویک شب...
ما را در سایت قصه های هزارویک شب دنبال می کنید

برچسب : ياحسين,ياحسين بضمايرنا,ياحسين اسمك احسه,ياحسين اسمك احسه عايش بنص الدليل,ياحسين بضمايرنا مكتوبة,ياحسين اسمك احسه مكتوبة, نویسنده : aasmanbienteha10411 بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت: 12:43


 

عکس های ماه محرم برای تلگرام

عک

قصه های هزارویک شب...
ما را در سایت قصه های هزارویک شب دنبال می کنید

برچسب : سلام برحسين, نویسنده : aasmanbienteha10411 بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت: 12:43

یکی از روزهایی که به کوه آمده بودند، دو راس اسب آماده کردم تا اگر خواستند، اسب‌سواری کنند. من خودم خبره این کارم. اسب آرام را برای ایشان گذاشتم، گفتم شاید زیاد بلد نباشند، خوب نیست جلوی ما. مراعات دستشان را هم می‌کردم. هنگام سوارشدن، چابکی بیش‌تری از من نشان داد. خیلی تند و تیز روی اسب نشست و اسب را به جلو راند. در آن منطقه کوهستانی این‌گونه اسب راندن هنر می‌خواهد. تازه خیلی هم دقت می‌کرد، هیچ فشاری به اسب نیاید.     برچسب ها : حضرت سید علی و شهدا, داستان های کوتاه از شهدا, شهدای گمنام, شهدای یازهرایی   2 نظر قصه های هزارویک شب...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه های هزارویک شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aasmanbienteha10411 بازدید : 19 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 13:43

مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.   برچسب ها : داستان های کوتاه از شهدا, شهید ابراهیم امیر عباسی, داستان های کوتاه شهدا, شهدای یا زهرا قصه های هزارویک شب...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه های هزارویک شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aasmanbienteha10411 بازدید : 6 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 13:43

  به راستی در این شرایط که از زمین و آسمان گلوله و موشک می‌بارید چه کاری می‌شد، انجام داد؟ که ناگاه او از راه ‌رسید. با‌‌ همان پاترول فکسنی‌ و بلندگویی که بر بام آن قرار گرفته بود. حاج‌بخشی می‌آید با سربندی بر سر و گلاب‌پاش بزرگی بر دوش و عطر و بسته‌ شکلاتی در دست. هنوز از راه نرسیده شعار ‌داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچه‌ها بیرون می‌آمد و در پاسخ او فریاد می‌زدند «دشمن!».  ـ کی بریده؟ ـ آمریکا ـ کجا می‌رید؟ با این شعار حاج بخشی، لبخند بر لبان خشکیده بچه‌ها می‌نشیند و همگی، با یک صدا فریاد می‌زدند -کربلا - منم ببرید - جا نداریم! قصه های هزارویک شب...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه های هزارویک شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aasmanbienteha10411 بازدید : 13 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 6:38

قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و  به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم. تاریخ اجراء 4/5/69  قانون دوم: پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم.  حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم. اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم .   تاریخ اجراء 11/5/69  قانون سوم:  خدایا! اعترا قصه های هزارویک شب...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه های هزارویک شب دنبال می کنید

برچسب : اعتراف نامه شهید سید مجتبی علمدار, نویسنده : aasmanbienteha10411 بازدید : 24 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 6:38